یه گوشه وایساده بودم و آدمایی رو که برای افتتاحیه امده بودن دید میزدم ، فکر نمی کردم اینقدر جمعیت زیاد بشه ، تعداد کسایی که فقط برای دیدن عکس ها اومده بودن کم بود ، کلا آدمای مزخرفی بودن ، عده ای هم صرفا برای خوشگذرونی اومده بودن ، تازه یه سیگار روشن کرده بودم که یه دونه از اون بچه خوشگلا اومد طرفم، "عکسای با مزه ای می گیرین،من خیلی خوشم اومده ، نور خوب و ... می تونم بپرسم این چه سبکیه؟ " حسابی حالم رو با این حرفش بهم زد .گفتم: "اینجا خیلی شلوغه ، من یه کافه ی خوب این نزدیکیا می شناسم می خوای بریم اونحا بیشتر در مورد عکس و نور و از این جور چیزا حرف بزنیم؟"
یه پک عمیق به سیگارم زدم و پف دادم تو صورتش، عزراییل دیگه کم کم داشت کلافه می شد، خیلی عقب افتاده بود هی قر می زد که باید زود کارش رو انجام بده و بره ، اصرار داشت که زود تر بریم منم هی بازی رو کشش می دادم آخه سر مرگ و زندگی بود اصلا شوخی بردار نبود ، اگه می باخت باید بهم یه هفته دیگه فرصت می داد و همینطور تمام پولی رو که الان تو جیبش داشت،دست آخری بود که بازی میکردیم ، حسابی کلاقش کرده بودم پسر ، بازی تموم شد و اون هم قبول کرد که یه هفته بهم مهلت بده اما راضی نشد اون پول لعنتی رو بده میگفت آخه بدون پول چطوری میتونه بره این ور اون ور و جون مردم بیچاره دیگرو بگیره، پسر این عزراییل عجب معرکه بود قرار شد فردا شب هم بازم بیاد تا سر شام فردا شب با هم بازی کنیم...
زمان پرپر میشد. از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست. کنار مکان بودیم، شبنم دیگر سپیده همی بارید. کاسه فضا شکست. آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بود. فرجامی خوش بود: اندیشه نبود. خورشید را ریشه کن دیدم. و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فرو بسته ستودم.
در رو با فشار مختصری باز کرد، تاریکی داخل اتاق به صورتش تابید. خونه کوچیکی بود که به دو قسمت تقسیم میشد،آشپزخونه و قسمت دیگری که هم اتاق نشیمن و هم اتاق خواب بود. حتی با چشم بسته هم میتونست راهش رو از میون وسایل درون اتاق پیدا کنه . بوی تند عرق و لباسای چرک که در سرتاسر اتاق پخش شده بودند امشب بیشتر از همیشه به مشام می رسید . لحظه ای صبر کرد تا به صدا ها گوش کنه، صدای چیک چیک شیر دستشویی، مدت ها بود که باید تعمیر می شد . صدای خش خشی که احتملا متعلق به همسایه طبقه بالا بود، پیرمردی که لخ لخ کنان از اتاقی به اتاق دیگر می رفت و گاه گاه از لای پنجره اتاقش چشمان نمناکش رو به بیرون میدوخت . وقتی مطمئن شد که امشب هم مثل شب های دیگه یه شب عادیه راهش رو تا آشپز خونه به سرعت طی کرد تا یه نوشیدنی بخوره... به گزارش پلیس سمٌی که در نوشیدنی اش ریخته شده بود بلافاصله اون رو کشته بود...
پس از لحظه های دراز :یک لحظه گذشت برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد دستی سایه اش را از روی وجودم برچید و لنگری در مرداب ساعت یخ بست و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم ...که در خوابی دگر لغزیدم