۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

در ساعت پنج عصر

پس از لحظه های دراز
:یک لحظه گذشت
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
...که در خوابی دگر لغزیدم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

زمستان آمده بود و خوابه زمستانی مگر چیست؟

ناشناس گفت...

زمستان سرد تر از دل آدميان نيست