۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

...زن

مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می زد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
:او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز در آمد
...و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت

هیچ نظری موجود نیست: