۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

زمان...


زمان پرپر میشد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم، شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بود.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فرو بسته ستودم.

هیچ نظری موجود نیست: