۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

به خاطر می آوری آخرین باری که مرا دیدی هنوز استخوانی بودم؟ استخوان ها را؟ رگهای آبی ام را؟ آخرین قهوه ها که در دهانم مزه ی گه گرفت.
این درست نیست که بگویی: به یاد می آورم، باید بگویی : به خاطر می آورم.
پوسیدند آن آبی ها، فرورفتگی ها را ببین! سیگاری نیم روشن بر روی زمین،کارت دانشجویی به همراه عکس سَرَم در دستان سرد و لاغرِ دخترِ سال اولی، دوست دانایی در کشوری دیگر خود را آویخت از سقف تو اینجا شلوارت بوی شاش گرفت به یاد داری؟

صدایی بلند، سیگار خاموش شد.باران. گناهان نا بخشودنی ام را به یاد داری؟ باران.

بار دیگر که مرا می بینی، افکارم، احساساتم، پوستم، گوشتم و شاید آخرین مدفوعم را زمین بلعیده است. سر کودک بیست و چند ساله ای که هنرمندانه بریده شد هنوز شیر از دهانش بیرون میزند.

این را برای که نوشتم؟ جیران بود یا آهو؟ مهتاب که همان شیرین است دختر پدری که دیگر نمی توانست صاف بشاشد.
به یاد می آوری که نمی توانستم آنچه شروع به خلق کردنش می کنم، به پایان برسانم؟
هنوز هم نمی توانم…

پایان.

هیچ نظری موجود نیست: